رویای کودکی من
بچه که بودم
مدام دستم رااز دستان نگراني که مراقبم بود رها مي کردم
و آرزويم بود که يکبار هم که شده تنها از خيابان زندگي رد شوم .
حالا که ديگر نمي شود بچه بود و فقط مي شود عاشق بود از سر بچگي ،
هر چه وسط خيابان زندگي سر به هوا مي دوم ،
هيچ کس حاضر نمي شود دستم را بگيرد و
براي لحظه اي حتي مراقبم باشد
مدام دستم رااز دستان نگراني که مراقبم بود رها مي کردم
و آرزويم بود که يکبار هم که شده تنها از خيابان زندگي رد شوم .
حالا که ديگر نمي شود بچه بود و فقط مي شود عاشق بود از سر بچگي ،
هر چه وسط خيابان زندگي سر به هوا مي دوم ،
هيچ کس حاضر نمي شود دستم را بگيرد و
براي لحظه اي حتي مراقبم باشد
+ نوشته شده در ساعت توسط ستاره
|
امیدوارم از وبلاگم خوشتون بیاد .نظر بدید خوشحال میشم